اسم این مطالب دنبالهدار رو گذاشتم معمای اصغرآقا چون این حرفها فقط به درد اصغرآقا میخوره. برای بقیه معما نیست. دیگران ازش عبور میکنند، سؤالی نمیبینند. توی پست اول که حالا پاک شده، سعی داشتم یه مدل درست کنم؛ اصغرآقا نونفروشی بود که بلد نبود دروغ بگه، یا اگه ناراحت میشید، دوست نداشت دروغ بگه. نونهاش بنا به شرایطِ اجتنابناپذیرِ کاری، مونده میشد و اگر میگفت که نونهاش تازه نیست، ورشکست میشد.
معمای اصغرآقا در مورد کسی بود که بین راست و غلط گیر میکنه و برای این راستی باید هزینه پرداخت کنه. چون این راستی محکوم به شکسته. [شکست در چه چیزی؟]
بعد از اون برای معمای اصغرآقا یه جواب پیدا کردم؛ باید یه قدم به عقب برگشت و پرسید اصلاً واقعیت یا حقیقت اهمیتی داره؟ پست دوم میخواست بگه از اونجا که حقیقت و واقعیت در دنیای امروز اهمیتی نداره، پس دروغ گفتن اشکال نداره، چون نه تنها کسی به دنبال حقیقت نیست، بلکه حتی حقیقت وقتی پیشکش بشه هم، کسی اون رو باور یا قبول نمیکنه. پاسخ شیدا راعی برای معمای اصغرآقا یه انتخاب محافظهکارانه بود. و استدلالی که به نوعی سفسطه زینت بخشیده شده بود؛ چون حقیقت برای کسی مهم نیست، پس میتونیم بشینیم عقب، کارمون رو بکنیم و از شر این معما راحت بشیم.
پاسخ دیگه نسبت به این معما رو میشه به طور کامل توی فیلم «A Hidden Life» مالیک دید. برعکس شیدا راعی که با یه واکنش محافظهکارانه، یه قدم به عقب برداشت و معما رو بیاعتبار کرد، فرانتز بدون اینکه اوضاع رو پیچیده کنه، قدم به جلو میذاره و به این معما پاسخ میده؛ از رفتن به جنگ سر باز میزنه و به خیانت متهم میشه. حقیقتی که باور داره، اون رو به این عمل سوق میده. فرانتز برعکس بقیهی مردمش با یک «سؤال»، با یک «مسئله» مواجه میشه؛ اگر این جنگ حق نباشه چی؟ و فرانتز معتقده که این جنگ حق نیست. نمیتونه توی چنین چیزی مشارکت داشته باشه، حتی حاضر نیست پشت جبهه خدمت کنه. در این بین از طرف مردم طرد میشه. بهش میگن که این کارش، هیچ سودی برای هیچکس نداره. که خودش و خانوادهش رو به خطر میندازه. وکیلش بهش میگه که با این کار هیچ تغییر کلانی توی اوضاع اتفاق نمیافته. اصلاً این امتناع و اعتراض به گوش هیچکس (مقامات یا مردم) نمیرسه. هیچکس از این قربانی شدن خبردار نمیشه. کشیش میگه که ایمان یه پدیدهی درونیه و مهم نیست اگه به صورت ظاهری چیزی که باور نداره رو به زبون بیاره تا از اعدام نجات پیدا کنه. وکیل یه برگه میذاره جلوش و بهش میگه کافیه پای این رو یه امضا بزنی تا آزاد بشی. فرانتز فقط بهش جواب میده؛ «من آزادم».
و من برای این فیلم میمیرم، برای حساسیت فرانتز میمیرم، برای نازنین بودنش. فرانتز داره یه جواب Outstanding میده به این معما. فیلم خیلی هم تخیلی نیست. نویسنده مدام این ایمان رو در معرض تردید قرار میده:
What is it?
Pride?
Are you better than the rest?
Are you alone wise?
How do you know what is good or bad?
Did heaven tell you this? Heard a voice?
و پاسخ فرانتز به این تردیدها سادهست. در انتهای فیلم، مقام بلندپایهی نازی بهش میگه که هیچکس از اعتراض تو خبر دار نمیشه. دنیا همون مسیر سابق خودش رو ادامه میده. کار تو حتی میتونه اثر منفی داشته باشه نسبت به چیزی که مقصود توئه. یه نفر دیگه جای تو رو میگیره. وسط این حرفها از فرانتز یه سؤال شخصی هم میپرسه؛ «تو منو قضاوت میکنی؟». فرانتز در پاسخ میگه؛
I don't judge you. i'm not saying he's wicked, i am right. I don't know everything. A man may do Wrong. And he can't get out of it. To make his life clear. maybe... he'd like to go back but he can't. But i have this feeling inside me... that i can't do what i believe is wrong.
و من هزار بار میمیرم برای فرانتز و این احساس درونیش.
+ عاشقانهترین سکانس تاریخ سینما اونجاست که زنش بهش میگه کاری که درسته رو انجام بده، من با توئم. کلیک